شرح حال اصحاب حضرت امیر المومنین علی علیه السلام : سلمان محمدی : اسلام آوردن سلمان
ابن عباس و گروهي از محدثان نقل كرده اند كه خود سلمان درباره اسلام آوردنش به ما چنين گفت: من پسر دهقاني در دهكده جي از دهكده هاي اصفهان بودم و پدرم آن قدر به من علاقه داشت كه مرا هم چون دوشيزه اي در خانه بازمي داشت و در فراگيري و انجام دادن آداب مجوسي چندان كوشش كردم كه خدمتكار آتشكده موبد شدم. پدرم روزي مرا به يكي از املاك خود فرستاد، ضمن راه از كنار كليساي مسيحيان گذشتم، از نيايش آنها خوشم آمد. پرسيدم محل اصلي اين آيين كجاست؟ گفتند: شام است. از پيش پدر گريختم و نزد اسقف شام رفتم و تحت تعليم و آموزش او قرار گرفتم، روزي به او گفتم: پس از خودت در مورد چه كسي به من سفارش مي كني؟ گفت: بيشتر مردم آيين خود را ترك كرده و نابود شده اند، جز مردي در موصل، خود را به او برسان.
چون او درگذشت، خود را به آن مرد رساندم. چيزي نگذشت مرگ آن مرد موصلي هم فرا رسيد، همان سوال را از او پرسيدم، گفت: مردي در نصيبين. پس از آن كه مرگ آن مرد روحاني در نصيبين فرا رسيد، مرا پيش مردي از عموربه، كه در روم است، گسيل داشت و من پيش او رفتم و كار كردم تا چند ماده گاو و گوسفند به دست آوردم. او هم در اواخر عمر گفت: مردم آيين خود را رها كرده اند و كسي بر حق باقي نمانده است، اما روزگار ظهور پيامبري كه در سرزمين اعراب به آيين ابراهيم عليه السلام برانگيخته خواهد شد، نزديك شده است، او به سرزميني مهاجرت مي كند كه ميان دو ناحيه سنگلاخ قرار دارد و داراي نخلستاني است. پرسيدم: نشانه آن پيامبر چيست؟ گفت: خوراكي كه هديه باشد، مي خورد ولي خوراك صدقه نمي خورد و ميان شانه هايش مهر نبوت وجود دارد.
روزي كارواني از قبيله كلب رسيد و من با آنان بيرون رفتم، اما به من ستم كردند و به عنوان برده مرا به مردي يهودي فروختند كه در مزرعه و نخلستان او كارگري مي كردم. در همان حال كه پيش او بودم، يكي از پسرعموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين كه به مدينه رسيدم، آن شهر را شناختم و در آن هنگام خداوند، حضرت محمد صلي الله عليه و آله را در مكه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهي نداشتم. چنان كه روزي بالاي درخت خرمايي كار مي كردم، يكي از پسر عموهاي اربابم پيش او آمد و گفت: خداوند بني قريظه را بكشد كه در منطقه قبا بر مردي كه از مكه آمده، جمع شده اند و مي گويند كه او پيامبر خداست.
وقتي نام پيامبري را شنيدم، چنان به هيجان آمدم كه لرزه بر اندامم افتاد، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرس و جو كردم، اما اربابم هيچ سخني نگفت و به من اشاره كرد كه به كارت برگرد و آنچه به تو مربوط نيست را رها كن. چون شامگاه فرا رسيد، اندكي خرما كه داشتم، برداشته و به كنار قبا نزد همان كسي كه سخن از پيامبري او شد، رفتم و به او گفتم: به من خبر رسيده كه شما مرد نيكوكاري و ياراني محتاج و نيازمند و غريب داري، اين خرماي صدقه است كه پيش من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر دانستم ولي پيامبر صلي الله عليه و آله به ياران خود فرمود: بخوريد، اما خود دست نگه داشت و چيزي نخورد. با خود گفتم: اين يك نشانه كه پيامبر صدقه نمي خورد، به خانه برگشتم، فرداي آن روز بقيه خرمايي را كه پيشم بود برداشته و به حضور پيامبر صلي الله عليه و آله آمدم و گفتم: چنان ديدم كه شما از صدقه استفاده نمي كنيد، اين خرما هديه است. حضرت به يارانش فرمود: بخوريد و خود نيز تناول فرمود. با خود گفتم: اين هم نشانه دوم بر نبوت و پيامبري او كه روحاني يهودي به من آموخت.
اما سلمان همواره به دنبال نشانه سوم بر نبوت بود تا با دليل و برهان به اسلام ايمان آورد نه از روي تقليد كوركورانه. لذا مي گويد: در يكي از روزها كه حضرت رسول صلي الله عليه و آله در تشييع جنازه اي به طرف بقيع(1) در حركت بود و اصحاب و يارانش پروانه وار گرداگرد او را گرفته بودند، به او احترام كردم و پشت سرش راه افتادم و مي كوشيدم مهر نبوت را ميان كتفش ببينم، ناگهان عباي حضرت از روي شانه اش افتاد و من آن علامت را پشت كتف حضرت ديدم، فورا آن را بوسيدم و گريه كردم و روي دست و پاي حضرت افتادم و بر آنها بوسه زدم.
حضرت مرا مقابل خود نشاند و فرمود: تو را چه مي شود؟ من داستان خود را براي حضرت تشريح كردم، حضرت در شگفتي فرو رفت و فرمود: اي سلمان، با صاحب خود پيمان آزادي بنويس تا آزاد شوي، من دنبال كردم تا اربابم حاضر شد پيمان نامه اي براي آزادي من بنويسد كه سيصد نهال خرما براي او بنشانم و چهل وقيه (طلا) هم به او بپردازم. وقتي خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله موضوع را مطرح كردم، حضرت به انصار فرمود: «اعينوا اخاكم؛ برادرتان را با كشت نهال خرما ياري كنيد.» آنان نيز مرا ياري دادن و سيصد نهال آوردند كه پيامبر صلي الله عليه و آله به دست خويش بر زمين نشاند(2) و همگي به بار آمد، و از يكي از جنگ ها مالي براي رسول خدا رسيد كه بخشي از آن را به من عطا كرد و فرمود: «اد كتابك؛ تعهد خود را بپرداز.» و من پرداختم و آزاد شدم.(3).
*****
بقيع همان قبرستان معروف در مدينه منوره است كه مرقد مطهر اصحاب و زوجات رسول خدا صلي الله عليه و آله و نيز مرقد مطهر چهار امام شيعيان (امام حسن مجتبي، امام زين العابدين، امام باقر و امام صادق عليهم السلام) است كه امروزه مزار شيعيان و دوستداران اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله است.
شرح ابن ابي الحديد، ج 17، ص 35 به نقل از ابن عبدالبر در استيعاب آورده است كه: يك نهال آن را عمر بن خطاب كاشت و تنها همين نهال به ثمر ننشست كه رسول خدا مجددا آن را بيرون آورد و كاشت تا اين كه به بار نشست.
اسد الغابه، ج 2، ص 328؛ طبقات الكبري، ج 4، ص 75؛ سيره ابن هشام، ج 1، ص 228؛ در شرح ابن ابي الحديد، ج 18، ص 38 به دو نشانه اول اكتفا كرده و نشانه سوم نبوت را ذكر نكرده است.