[ad_1]
پایگاه فرهنگی مذهبی سلم :
نشان امامت
اشاره:
شیعیان، بر اساس یک سنت همیشگى به هنگام آغاز دوران امامت هر یک از امامان(ع) در پى یافتن نشانهها و دلایلى بر میآمدند که با آنها امر امامت امام جدید برایشان مسلم شود. با آغاز امامت امام عصر(ع) نیز این اتفاق افتاد و گروههاى مختلفى از شیعیان در صدد برآمدند که با یافتن نشانههایى نسبت به امامت امام مهدی(ع) به یقین برسند.
آنچه در پى خواهد آمد دو حکایت در این زمینه است که از کتاب کمال الدین شیخ صدوق (ره) نقل شده است.
ابوالأدیان میگوید:
من خدمتکار امام حسن عسکری(ع) بودم و نامههاى او را به شهرها میبردم و در آن بیمارى که منجر به فوت او شد نامههایى نوشت و فرمود آنها را به مدائن برسان. چهارده روز اینجا نخواهى بود و روز پانزدهم
وارد سامرّاء خواهى شد و از سراى من صداى واویلا میشنوى و مرا در مغتسل مییابی. ابوالأدیان گوید: اى آقاى من! چون این امر واقع شود امام و جانشین شما که خواهد بود؟ فرمود:
هر کس پاسخ نامههاى مرا از تو مطالبه کرد همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: دیگرچه؟ فرمود:
کسى که بر من نماز خواند همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: دیگرچه؟ فرمود: کسى که خبر دهد در آن همیان چیست همان قائم پس از من خواهد بود. و هیبت او مانع شد که از او بپرسم در آن همیان چیست؟
نامهها را به مدائن بردم و جواب آنها را گرفتم و همانگونه که فرموده بود روز پانزدهم به سامرّاء درآمدم و به ناگاه صداى واویلا از سراى او شنیدم و او را بر مغتسل یافتم و برادرش جعفربن على را بر در سرا دیدم و شیعیان را بر در خانهاش دیدم که وى را به مرگ برادر تسلیت و بر امامت تبریک میگویند. با خود گفتم: اگر این امام است که امامت باطل خواهد بود؛ زیرا میدانستم که او شراب مینوشد و در کاخ قمار میکند و تار میزند، پیش رفتم و تبریک و تسلیت گفتم و از من چیزى نپرسید، آنگاه عقید بیرون آمد و گفت: اى آقاى من! برادرت کفن شده است برخیز و بر وى نمازگزار! جعفربن على داخل شد و بعضى از شیعیان که سمّان و حسن بن على – که معتصم او را کشت و به سلمه معروف بود – در اطراف وى بودند.چون به سرا درآمدیم حسن بن على را کفن شده بر تابوت دیدم و جعفربن على پیش رفت تا بر برادرش نماز گزارد و چون خواست تکبیر گوید کودکى گندمگون با گیسوانى مجعد و دندانهایى که بین آنها فاصله بود، بیرون آمد و رداى جعفربن على را گرفت و گفت: اى عمو! عقب برو که من به نمازگزاردن بر پدرم سزاوارترم. و جعفر با چهرهاى رنگ پریده و زرد عقب رفت.آن کودک پیش آمد و بر او نماز گزارد و آن حضرت کنار آرامگاه پدرش به خاک سپرده شد. سپس گفت: اى بصری! جواب نامههایى را که همراه توست بیاور، و آنها را به او دادم و با خود گفتم این دو نشانه، باقى میماند همیان. آنگاه نزد جعفربن على رفتم در حالى که او آه میکشید. حاجز وشّاء به او گفت: اى آقاى من! آن کودک کیست تا بر او اقامه حجت کنیم. گفت: به خدا سوگند هرگز او را ندیدهام و او را نمیشناسم.
ما نشسته بودیم که گروهى از اهل قم آمدند و از حسن بن علی(ع) پرسش کردند و فهمیدند که او در گذشته است و گفتند: به چه کسى تسلیت بگوییم؟ و مردم به جعفر بن على اشاره کردند، آنها بر او سلام کردند و به او تبریک و تسلیت گفتند و گفتند: همراه ما نامهها و اموالى است، بگو نامهها از کیست؟ و اموال چقدر است؟ جعفر در حالى که جامههاى خود را تکان میداد برخاست و گفت: آیا از ما علم غیب میخواهید.
راوى گوید: خادم از خانه بیرون آمد و گفت: نامههاى فلانى و فلانى همراه شماست و همیانى که درون آن هزار دینار است که نقش ده دینار آن محو شده است. آنها نامهها و اموال را به او دادند و گفتند: آنکه تو را براى گرفتن اینها فرستاده همو امام است. جعفربن على نزد معتمد عباسى رفت و ماجراى آن کودک را گزارش داد. معتمد کارگزاران خود را فرستاد و صقیل جاریه را گرفتند و از وى مطالبه آن کودک کردند، صقیل منکر او شد و مدعى شد که باردار است تا به این وسیله کودک را از نظر آنها مخفى سازد و وى را به ابن الشوارب قاضى سپردند و مرگ ناگهانى عبیدالله بن یحیى بن خاقان و شورش صاحب زنج در بصره پیش آمد و از این رو از آن کنیز غافل شدند و او از دست آنها گریخت و الحمدلله رب العالمین.
على بن سنان موصلى گوید:
چون آقاى ما ابومحمد حسن بن علی(ع) درگذشت، از قم و بلاد کوهستان نمایندگانى که معمولا وجوه و اموال را میآوردند درآمدند و خبر از درگذشت امام حسن(ع) نداشتند و چون به سامرّاء رسیدند از امام حسن(ع) پرسش کردند، به آنها گفتند که وفات کرده است، گفتند: وارث او کیست؟ گفتند: برادرش جعفربن على، آنگاه از او پرسش کردند، گفتند که او براى تفریح بیرون رفته و سوار زورقى شده است شراب مینوشد و همراه او خوانندگانى هم هستند، آنها با یکدیگر مشورت کردند و گفتند: اینها از اوصاف امام نیست، و بعضى از آنها میگفتند: بازگردیم و این اموال را به صاحبانش برگردانیم.
ابوالعباس محمد بن جعفر حمیرى قمى گفت: بمانید تا این مرد بازگردد و او را به درستى بیازماییم. راوى میگوید: چون بازگشت به حضور وى رفتند و بر او سلام کردند و گفتند: اى آقاى ما! ما از اهل قم هستیم و گروهى از شیعیان و دیگران همراه ما هستند و ما نزد آقاى خود ابومحمد حسن بن على اموالى را میآوردیم، گفت: آن اموال کجاست؟ گفتند: همراه ماست، گفت: آنها را به نزد من آورید، گفتند: این اموال داستان جالبى دارد، گفت: آن داستان چیست؟ گفتند: این اموال از عموم شیعه یک دینار و دو دینار گردآورى میشود. سپس همه را در کیسهاى میریزند و بر آن مهر میکنند و چون این اموال نزد آقاى خود ابومحمد میآوردیم میفرمود:
همه آن چند دینار است و چند دینار از آن که و چند دینار آن از آن چه کسى است و نام همه آنها را میگفت و نقش مهرها را هم میفرمود، جعفر گفت: دروغ میگویید. شما به برادرم چیزى
را نسبت میدهید که انجام نمیداد، این علم غیب است و کسى جز خدا آن را نمیداند.
راوى گوید: چون آنها کلام جعفر را شنیدند و به یکدیگر نگریستند و جعفر گفت: آن مال را نزد من بیاورید، گفتند: ما مردمى اجیر و وکیل صاحبان این مال هستیم و آن را تسلیم نمیکنیم مگر به همان علامتى که از آقاى خود حسن بن على میدانیم. اگر تو امامى بر ما روشن کن و الا آن را به صاحبانش بر میگردانیم تا هر کارى که صلاح میدانند بکنند.
راوى میگوید: جعفر به نزد خلیفه – که در آن روز در سامراء بود – رفت و علیه آنها دشمنى کرد و خلیفه آنها را احضار کرد و گفت: آن مال را به جعفر تسلیم کنید، گفتند: خدا امیرالمؤمنین را به صلاح آورد، ما گروهى اجیر و وکیل این اموال هستیم و آنها سپرده مردمانى است و به ما گفتهاند که آن را جز با علامت و دلالت به کسى ندهیم و با ابومحمد حسن بن علی(ع) نیز همین عادت جارى بود.
خلیفه گفت: چه علامتى با ابومحمد داشتید؟ گفتند: دینارها و صاحبانش و مقدار آن را گزارش میکرد، و چون چنین میکرد آنها را تسلیم وى میکردیم، ما مکرر به نزد او میآمدیم و این علامت و دلالت ما بود و
اکنون او درگذشته است، اگر این مرد صاحبالامر است بایستى همان کارى را که برادرش انجام میداد انجام دهد و الا آن اموال را به صاحبانش بر میگردانیم.
و جعفر گفت: اى امیرالمؤمنین! اینان مردمى دروغگو هستند و بر برادرم دروغ میبندند و این علم غیب است. خلیفه گفت: اینها فرستاده و مأمورند و ما على الرسول إلّا البلاغ. جعفر مبهوت شد و نتوانست پاسخى دهد و آنها گفتند: امیرالمؤمنین بر ما منت نهد و کسى را به بدرقه ما بفرستد تا از این شهر به در رویم. چون از شهر بیرون آمدند، غلامى نیکومنظر که گویا خادمى بود به طرف آنها آمد و ندا میکرد اى فلان بن فلان! اى فلان بن فلان! مولاى خود را اجابت کنید، گوید: گفتند که آیا تو مولاى ما هستی؟ گفت: معاذالله! من بنده مولاى شما هستم، نزد او بیایید، گویند: ما به همراه او رفتیم تا آنکه بر سراى مولایمان حسن بن علی(ع) وارد شدیم و به ناگاهى فرزندش، آقاى ما، قائم(ع) را دیدم که بر تختى نشسته بود و مانند پاره ماه میدرخشید و جامهاى سبز در بر داشت.بر او سلام کردیم و پاسخ ما را داد، سپس فرمود:
همه مال چند دینار است و چند دینار از فلانى و چند دینار از فلانى و بدین سیاق همه اموال را توصیف کرد. سپس به وصف لباسها و اثاثیه و چهارپایان ما پرداخت و ما براى خداى تعالى به سجده افتادیم که امام ما را به ما معرفى فرمود و بر آستانه وى بوسه زدیم و هر سؤالى که خواستیم از او پرسیدیم و او جواب داد، آنگاه اموال را نزد او نهادیم و قائم (ع) فرمود که بعد از این مالى را به سامراء نبریم و فردى را در بغداد نصب میکند که اموال را دریافت کند و توقیعات از نزد او خارج شود، گوید: از نزد او بیرون آمدیم و به ابوالعباس محمد بن جعفر قمى حمیرى مقدارى حنوط و کفن داد و به او فرمود: خداوند تو را در مصیبت خودت اجر دهد. راوى میگوید: ابوالعباس به گردنه همدان نرسیده درگذشت و بعد از آن اموال را به بغداد و به نزد وکلاء منصوب او میبردیم و توقیعات نیز از نزد آنها خارج میگردید.
موعود – فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۴، شماره ۵۲