تکرار مباهله

[ad_1]

پایگاه فرهنگی مذهبی سلم :

سید علی نقى میرحسینى

آفتاب سوزان، با سنگدلى تمام بر چهره رنجور شهر می تابد. هواى دلگیر و غیرقابل تحمّلى، فضاى دم کرده شهر را پر کرده است. مردم، مدّتهاست صداى چک چک باران را نشنیده اند. همه جا خشک و آفتاب خورده است. رودخانه خشک شهر با، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است. انبوه درختچه ها، علف زارها و نیزارهاى اطرافش، پژمرده و بیطراوت و از نفس افتاده به نظر میرسند.

از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسرده اند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولاى مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.

انسان ها نیز در وضعیت بدترى به سر میبرند. آنها براى رهایى از عفریت مرگ و نجات از کابوس خشکسالى، دست به هر کارى زده اند؛ در فرجام تکاپوهاى بیحاصل، ناگزیر، روانه دربار میشوند و مشکل خود را با خلیفه در میان میگذارند. خلیفه، بزرگان شهر را فرا میخواند و با آنها به مشورت میپردازد. بعد از ساعت ها شور و مشورت، بهترین راه نجات را، «خواندن نماز باران» مییابند…

زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ، در حالى که روزه دار هستند، به سوى خارج شهر رهسپار میشوند. عشق و امید، در چهره هاى رنجور و آفتاب زده شان نهفته است. ورد زبانشان ذکر و دعا است. جز نزول باران، خواسته دیگرى ندارند. خیلى زود، صف ها بسته میشود. از صفهاى طولانى و پشت سرهم نمازگزاران، صحنه هاى جالب و به یادماندنى به وجود میآید. همهمه التماس آمیز، فضاى بیابان را پرکرده است. طولى نمیکشد که نماز به پایان میرسد. چشم هاى امیدوار به آسمان دوخته میشوند. آفتاب همچنان میتابد و گرماى نفس گیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است. کم کم یأس و ناامیدى بر دلها سایه میافکند. بر اضطراب و افسردگینمازگزاران افزوده میشود؛ هریک بیصبرانه، بیابان را ترک میکنند. روز دوم و سوم نیز مراسم نماز، با همان کیفیت و شکوه بیشتر ادامه مییابد؛ ولى ابرهاى باران زا، همچنان نایاب و رؤیایى، و تنها در عالم ذهن آنان باقى میماند و حسرت چند قطره اشکِ آسمان، دل هایشان را به درد میآورد!

«جاثلیق»، بزرگ اسقفان مسیحى، رو به راهبان مسیحى میکند و با لحن غرورآمیزى میگوید:

ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفته اند و با اداى نماز، از خدا خواسته اند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نیامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقّانیت خود را به آنان نشان دهیم.

سخنانش که تمام میشود، راه میافتد. راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام بر میدارند و لحظاتى بعد، ناقوس عبادت به طنین در میآید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت میپردازند و از خداوند، طلب باران میکنند. طولى نمیکشد که ابرهاى تیره و باران آور، کران تا کران آسمان را فرامیگیرند و قطره هاى بارانِ درشت و پُرآب، از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرّا» فرو میریزند.

صحنه عجیبى است! مثل اینکه معجزه بزرگى رخ داده است. به همین جهت، مسیحیان را شادى و شادابى فرامیگیرد. و به پاس این موفّقیت بزرگ، به یکدیگر دست میدهند و حقّانیت خویش را به رخ مسلمانان میکشند. مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به تحسین آنان میپردازند و به دین و آیین آنها متمایل میشوند. راهبان مسیحى براى جلب توجّه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلب هاى آنان، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادى خود را در دامن صحرا انجام میدهند. این بار نیز از دل آسمان، شکافى گشوده میشود و سرانجام جویبارهاى سرمستى از دامن دشت ها و کوهساران جارى شده و از به هم پیوستن آنها، سیلاب هاى خشمگین و موّاج ایجاد میشود و رودخانه تفتیده شهر را پرآب میسازند.

مسیحیان با آب و تاب، از ایجاد یک معجزه بزرگ سخن میگویند. کرامت آنان، زبان به زبان به گوش خلیفه میرسد. لحظه به لحظه بر عزّت و آبرومندى آنان افزوده میشود. تمایل مسلمانان به مسیحیت، خلیفه را به وحشت میاندازد. احساس شرم، از قیافه پریشانش به خوبى قابل تشخیص است. به فکر فرو میرود. طولى نمیکشد که در ذهنش جرقّه اى جان میگیرد. او بعد از چند لحظه تفکّر، «صالح بن وصیف» را فرامیخواند و خطاب به او میگوید:

ـ کلید این معمّا در دست «ابن الرّضا»۱ است؛ هرچه زودتر او را حاضر کن.

ابن الرّضا را از زندان میآورند. خلیفه با دیدن چهره مصمّم و با صفاى او، به سخن میآید:

ـ ابامحمّد!۲ امّت جدّت را دریاب که گمراه شدند!

امام علیه السلام آرام و خون سرد، خطاب به وى میفرماید:

ـ از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحى بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند!

ـ به صحرا بروند؟! براى چه؟

ـ براى اداى نماز باران.

ـ در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم دیگر احتیاجى به باران ندارند!

ـ میخواهم به کمک خداى متعال، شکّ و شبهه ها را برطرف سازم.

ـ در این صورت، مردم را نیز باید فرابخوانیم.

آنگاه به صالح بن وصیف، که در کنارش ایستاده است، چشم میدوزد و با لحن آمرانه اى میگوید:

ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحى اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقیقت» باشند.

ساعتى نمیگذرد که جمعیّت زیادى در صحرا جمع میشوند. گویا محشرى برپا شده است. در یک سو، جاثلیق و راهبان مسیحى ایستاده اند؛ لباس هاى بلند و مخصوصى به تن دارند. گردن بندهاى صلیبى که روى سینه هایشان آویخته شده است، در مقابل نور خورشید میدرخشند. جاثلیق مغرور و گردن برافراشته، قدم میزند. گاهى بعضى از راهبان با خنده و شادمانى، خودشان را به او نزدیک میکنند و درگوشى با او سخن میگویند. جاثلیق نیز با لبخندهاى پى درپى و جنباندن سر، سخنان آنان را تأیید میکند.

طرف دیگر بیابان، محلّ استقرار مسلمانان است. آنان نیز دسته دسته دورهم حلقه زده اند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان، لحظه شمارى میکنند. برخى از آنان که شیفته جاه و جلال مسیحیان شده اند، سخنان مأیوس کننده اى بر زبان میآورند. یکى میپرسد:

ـ چرا اینجا جمع شده ایم؛ مگر روزهاى قبل، آنها را نیازمودیم؟

دیگرى پاسخ میدهد:

ـ چرا، آزموده ایم؛ این بار میخواهیم رسماً مسیحى شویم.

صداى خنده در فضاى گسترده صحرا میپیچد. مرد مؤمنى که تاب شنیدن چنین حرفهایى را ندارد؛ بیصبرانه رو به جمعیّت کرده، میگوید:

ـ اگر صبر کنید، همه چیز روشن میشود؛ این بار «ابن الرّضا» در بین ماست. او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جریان «مباهله»،۳ باعث سر افکندگى مسیحیان نجران نشدند؟!

یکى دیگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختیار کرده است، با بیحوصلگى میگوید:

ـ چرا، این را شنیده ایم؛ ولى رسول خدا، کجا و ابن الرّضا کجا؟ از دست یک فرد زندانى چه کارى ساخته است؟

صداى خشمگینانه اى در فضاى بیحدّ و حصر صحرا به طنین میآید. چشم ها به وى دوخته میشود. او پیرمردى است با محاسن سفید، قامت کشیده و چهره جذّاب و دوست داشتنى. با اینکه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدایش نوعى غضب نهفته است. او که از شنیدن سخنان هم کیشانش دلتنگ شده است، میگوید:

ـ اى مردم! رسول خدا، پیامبر ما و ابن الرّضا، جانشین اوست. تمام فضل و کمال پیامبر، در او تجلّى یافته است. براى اینکه سخنانم را باور کنید، ناگزیرم کرامتى عجیب از آن حضرت برایتان تعریف کنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشم جعفرى»۴ شنیدم که میگفت:

ـ «روزى خدمت ابن الرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا میرفت. من نیز او را همراهى میکردم. در مسیر راه به فکر فرو رفتم. در عالم ذهن، به یادم آمد که:

ـ زمان اداى بدهیام فرا رسیده است و اکنون براى پرداخت آن چیزى در بساط ندارم!

هنوز در عالم ذهن سیر میکردم که حضرت رو به من کرد و فرمود:

ـ غصّه نخور! خداوند آن را ادا میکند.

آنگاه از فراز اسبش به سوى زمین خم شد و با تازیانه اى که در دست داشت، خطّى کوچک بر زمین کشید و فرمود:

ـ اى ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و مخفى کن.

پیاده شدم و دیدم قطعه طلایى است که بر زمین افتاده است. آن را برداشتم و مخفى کردم.

همچنان به مسیر ادامه دادیم. در حال پیمودن راه بودیم که بار دیگر در ذهنم خطور کرد:

ـ امیدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبکارم را با این مقدار راضى میکنم و بعد از آن، براى رفع نیازهاى زمستان خانواده ام…

صداى دلرباى ابن الرّضا، رشته افکارم را پاره کرد. نگاه کردم؛ در حالى که به طرف زمین مایل شده بود، با تازیانه اش خطّى دیگر کشید و فرمود:

ـ پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفى کن.

پیاده شدم. چشمم به قطعه نقره اى افتاد، آن را نیز برداشتم و مخفى کردم.

طولى نکشید که از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضى بود که به عهده داشتم. آن را به مرد طلبکار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن، مخارج زمستان خانواده ام را بدون کم و کاست، تهیّه کردم.»۵

پیرمرد بعد از نقل این کرامت، به سخنش چنین ادامه داد:

حال، از آنهایى که نسبت به فضایل خاندان رسول خدا شکّ و شبهه دارند، میپرسم:

ـ چه کسى چنین قدرتى دارد؟

صدایى از آن سوى جمعیّت بلند میشود:

ـ هرچه در فضائل و کمالات خاندان پیغمبر بگویى، کم گفته اى؛ من هم خاطره اى شنیدنى از ابن الرّضا دارم که….

ـ چه خاطره اى؟ اسماعیل بن محمد۶! پس چرا آن را تعریف نمیکنى؟

ـ «یک روز در مسیر حرکت ابن الرّضا به انتظار نشستم. هنگامى که از مقابلم عبور میکرد، از فقر و بدبختیام شکایت کردم و گفتم:

ـ به خدا سوگند! بیش از یک درهم ندارم…

حضرت رو به من نمود و فرمود:

ـ چرا سوگند دروغ میخورى؛ در حالى که دویست دینار زیر خاک دفن کرده اى؟…

آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود:

ـ هرچه پول به همراه دارى، به او بده.

بعد از آنکه غلام «صد دینار» به من داد، حضرت فرمود:

ـ هنگام نیاز، از دینارهایى که مخفى کرده اى، محروم خواهى شد.

کلامش که تمام شد، به مسیرش ادامه داد و رفت. طولى نکشید که آن صد دینارى که از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نیاز شدیدى پیدا کردم. به ناچار دنبال دینارهایى که مخفى کرده بودم، رفتم.

هرچه آن محل را گشتم، آنها را نیافتم. بعدها فهمیدم که پسر عمویم (پسرم) آنها را برداشته و گریخته است.»۷

سخن از کرامات ابن الرّضا و فضل و کمالات خاندان رسول خدا صلیالله علیه و آله وسلم همچنان ادامه دارد که خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت میپیچد.

خلیفه و درباریانش قدم به صحرا مینهند. ابن الرّضا نیز در بین آنها جلوه مینماید. فروغ نگاه هاى مردم به جمال زیبا و سیماى نورانى امام میافتد. خلیفه، فرمان میدهد تا جاثلیق و راهبان مسیحى براى طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولى نمیکشد که دست هاى آنان رو به آسمان برافراشته میشوند. هماندم در آسمان پُر حرارت و آفتابى، انبوه ابرهاى باران زا ظاهر شده و قطره هاى درشت باران، مرواریدگونه فرومیریزند. همه نگاه ها به ابن الرّضا دوخته شده است. او راهبى را نشان داده، فرمان جست و جوى لابه لاى انگشتان او را صادر میکند. خلیفه بیش از دیگران شگفت زده به نظر میرسد. او از خودش میپرسد:

ـ آیا ممکن است چیزى در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد؟!

غلام حضرت به تندى دور آن راهب را میگیرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوى دستش میپردازد. شیء کوچک و سیاه فامى را از میان انگشتانش بیرون میآورد و به ابن الرّضا تحویل میدهد. گویا آن حضرت، شیء مورد نظر را به خوبى میشناسد. به همین جهت، آن را با احترام خاص در پارچه اى میپیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحى میفرماید:

ـ اینک، طلب باران کن.

راهب باردیگر دست هایش را به سوى آسمان بلند میکند. این بار نیز چشم ها به آسمان دوخته میشوند. ابرها در حال جا به جایى است و خورشید از پشت تراکم ابرهاى سرگردان، نمایان میشود.

رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحى پریده است. آنها بیش از این، تحمّل نگاه هاى ملامتگر و نیشخندهاى مردم را ندارند؛ باسرافکندگى به سوى خانه هاى خود باز میگردند. مردم که حسابى شگفت زده شده اند، به ابن الرّضا چشم میدوزند. خلیفه در حالى که به آن شیء خیره شده است، میپرسد:

ـ اى پسر رسول خدا! آن چیست؟

ـ این، استخوان پیامبرى از رسولان الهى است که راهبان مسیحى از قبور آنان برداشته اند؛ استخوان هیچ پیامبرى ظاهر نمیگردد، مگر آنکه «باران» نازل شود.

خلیفه در حالى که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسین او میپردازد و همان لحظه، دستور آزادى آن حضرت را صادر میکند. امام حسن عسکرى علیه السلام که فرصت را مناسب مییابد، تقاضا میکند تا یاران زندانیاش را نیز آزاد کنند. خلیفه، لحظه اى به فکر فرو میرود؛ مثل اینکه چاره اى جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد.۸

پی نوشت ها:

  1. امام جواد، هادى و عسکرى(ع) را به احترام انتساب شان به امام رضا(ع)، «ابن الرّضا» میگویند.
  2. کنیه امام حسن عسکرى(ع).
  3. ر.ک: آل عمران / ۶۱.
  4. یکى از یاران امام عسکرى(ع) وراویکرامت.
  5. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج ۴، ص۴۳۱.
  6. از هم عصران امام حسن عسکرى(ع) و راوى کرامت.
  7. بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۲۸۰، ح ۵۶؛ مناقب آل ابیطالب، ج ۴، ص ۴۳۲.
  8. مناقب آل ابیطالب، ج ۴، ص ۴۲۵؛ اثبات الهداه، شیخ حرّ عاملى، شرح و ترجمه احمد جنّتى، ج ۶، ص ۳۱۹ و ۳۲۰.

منبع :کوثر ، زمستان ۱۳۸۲، شماره ۶۰

 

[ad_2]
Source link

درباره‌ی admin

همچنین ببینید

فضایل اهل بیت در صحیح بخاری

[ad_1] پایگاه فرهنگی مذهبی سلم :  (خلاصه: کتاب صحیح بخاری معتبرترین کتاب اهل سنت پس …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *